قصه را از اول بخوان

نیلوفر لاری پور 

دلبرانه قدم می‌زدی
در حاشیه تابستانی که از راه رسیده بود
بی من
با هیچ‌کسی که
در عاشقانه‌ترین حالش
به بی‌تفاوتی من حتی
شبیه نمی‌شد
و می‌دانستی
اولین دروغت
لبخندت بود که فکر می‌کردی
از سرِ خوشبختی است

من معجزه بزرگی بودم
که هر تابستان
اتفاق می‌افتاد
تو رهگذری که هر پاییز
از کوچه رد می‌شد
و او که قصه ما را می‌نوشت
قبل از پاییز
از این کوچه رفته بود

حالا قصه را از اول بخوان
من در سطر آخر
منتظرم تا دوباره عاشقت شوم.
نیلوفر لاری پور

 

اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu

    تو می توانستی بمانی

    فاطمه جوادی 

    تو میتوانستی بمانی، نخواستی
    میتوانستی دوستم داشته باشی، نخواستی
    میتوانستی نوازش هایت را تا ابدیت کش بدهی، نخواستی
    میتوانستی عاشق ترین آدمِ زمین باشی و من را خوشبخترین حوایِ دنیا کنی ولی نخواستی....
    همه چیز از همین نخواستن ها شروع میشود
    همه اشک ها
    همه بغض هایِ تو گلو مانده
    همه بی فروغی چشم ها
    همه پس زدن ها
    همه بیزار شدن ها تا انتهایِ دنیا از عشق.
    همه چیز از همین نخواستن ها شروع میشود
    نشدن ها بهانه آدمهایی شبیه توست که کسانی شبیه من را نمیخواهند...
    فاطمه جوادی

     

    اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۱ ]
    • adieu
    من کل آسمان تو را گشتم،
    دیریست، کفتران به تو مشغولند.