آمیختن ترس و عشق

نیلوفر لاری پور    

زیباتر شده‌ام
از جوانی‌ام
و رهاتر از هفت سالگی‌ام
زبان آسمان و ابر را می‌فهمم
و نشانی‌ها را
دوباره به یاد آورده‌‌ام
تو اما شبیهِ همان اولین رویایی
که دم صبح
از کاسه لعابی بالای بسترم
آب می‌نوشید

من ولی
هنوز می‌ترسم
از هجوم این حال خوشِ بی‌دلیل
که در کوچه
نی‌لبک می‌زند

هروقت ترس و عشق
وفادارانه
به هم می‌آمیزند
من هزاربار
در آینه زیباتر می‌شوم
نیلوفر لاری پور

 

اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu

    باورش سخت است

    لیلا کردبچه 

    باورش کمی سخت است
    اما باور کن پدرانمان هم
    تمام شب‌های مهتابی عاشق بودند
    وقتی به دود سیگارشان خیره می‌شدند و باد
    در پیراهن بلند زنی می‌وزید
    که بهار نارنج می‌چید
    و به مردی – که فرض کن برای تماشای بهار آمده – لبخند می‌زند
    باورش سخت است
    می‌دانم
    اما بارها به ماه گفته‌ام طوری بتابد
    که بغض، راه گلوی پنجره‌ای را نبندد
    مخصوصاً اگر باد
    خاطرۀ بلندِ پیراهنِ زنی را وزیده باشد
    بارها گفته‌ام این شهر باغ ندارد
    بهار ندارد
    بهار نارنج ندارد
    و آدم اگر دلش بگیرد
    دردش را به کدام پنجره بگوید؟
    که دهانش پیش هر غریبه‌ای باز نشود.
    لیلا کردبچه

     

    اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu
    من کل آسمان تو را گشتم،
    دیریست، کفتران به تو مشغولند.