۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تکست های مانگ میرزایی» ثبت شده است

گاهی باید بزنی به جاده

مانگ میرزایی


گاهی باید بزنی به جاده
گاهی باید خونه‌تو با مهمونایی که قراره بیان، شهرتو با شلوغیا و دغدغه‌هاش، کار و زندگی‌ت و تمام نگرانیاتو جا بذاری و خودت و خوشیات بزنین به جاده
گاهی باید چاردیواریایی که زندونیت کردنو رها کنی بری چارقدم اونورتر و ببینی دنیا اونقدراام تنگ و تاریک نیس!
موبایلتو سایلنت کنی و جای زنگ گوشی و تلفن و زنگ در گوشتو بسپری به صدای باد و بارون و موج دریا و آواز پرنده ها!
تو جاده پلی‌لیست مورد علاقتو بذاری تو ضبط ماشین و صداشو زیاد کنی و شیشه ها رو بدی پایین و دیوونه وار با آهنگ بخونی و بخندی!
هرجای آهنگ که خاطره‌ی عشق قدیمیت بود پنهونی اشک بریزی و بعد برا بقیه بخندی!
بیخیالِ رسم و رسومات و پول و قید و بند زندگی بشی و راحت ترین لباستو بپوشی و بشینی تو ماشین و برا خودت بری و بری...
هرجا حوض آب دیدی آستینتو بزنی بالا و دستتو تا آرنج بکنی تو آب... هرجا رودخونه دیدی شلوارتو بزنی بالا و کفشتو دراری و بزنی به آب... هرجا دریا دیدی فقط بری و بزنی به آب و خودتو بسپری دست موجا...
بری میون دشت و کوه و جنگل نفس بکشی
حسابی عکسایی بگیری که شکل خودتن
با اونایی که دوسشون داری بری و موندگارترین لحظات زندگیتو بسازی!
سفر همیشه خوبه اما وقتایی که حسابی درگیری و دلگیری و بی‌حوصله از همیشه خوب‌تره!
آدم باید از هر فرصتی استفاده کنه برا اینکه بره این جهانو بگرده شهرشو کشورشو بگرده
اگرم فرصتش دست نداد کتاب بخونه و جهان‌هایی رو که هر نویسنده‌ای خلق کرده سرِ حوصله بره و بگرده
دوخطیِ ماجرا رو بخوام بگم اینه که
زندگیت سر اومد رفیق
ول کن بگیر و ببندشو
زندونیِ زندگی نباش
دستبندی که زدی به دستتو بازش کن
کلید رهایی از گرفتاریات اینه که بدونی تو این دنیا هرچی بری به تهش نمیرسی
پس همینجایی که هستی از ماشینت پیاده شو
زندگی کن
بخدا تهش هیچی نیس
همش همینجاس!
مانگ میرزایی

 

اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu

    هرگز این گونه عاشق نبوده ام

    مانگ میرزایی

     
    دیروز پیراهن تازه‌ای به تن کرده بودم
    که عطر تو را نداشت و من
    دستپاچه دور خودم می‌چرخیدم
    انگار دنبال حلقه‌ای که هیچوقت دستم نبوده می‌گردم
    امروز صبح خودم را پیدا کردم
    با همان پیراهن که حالا عطر تو را گرفته بود
    به انگشت چهارم دست چپم نگاه کردم
    جای حلقه هنوز روی انگشتم سفیدتر بود
    از روی تختم بلند شدم
    به آینه نگاه کردم
    دست‌های تو لای موهای آشفته‌ام بود
    تو هم دنبال حلقه‌ات می‌گشتی
    بیدارت نکردم
    به چشمان خوابت خیره شدم
    مثل یک نوزاد در خواب لبخند زدی و من لبخندت را بوسیدم
    چشمانت را باز کردی و من دیدم
    که هرگز این‌گونه زیبا نبوده‌ام
    که هرگز این‌گونه عاشق نبوده‌ام
    مانگ میرزایی

     

    اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu
    من کل آسمان تو را گشتم،
    دیریست، کفتران به تو مشغولند.