دیروز پیراهن تازهای به تن کرده بودم
که عطر تو را نداشت و من
دستپاچه دور خودم میچرخیدم
انگار دنبال حلقهای که هیچوقت دستم نبوده میگردم
امروز صبح خودم را پیدا کردم
با همان پیراهن که حالا عطر تو را گرفته بود
به انگشت چهارم دست چپم نگاه کردم
جای حلقه هنوز روی انگشتم سفیدتر بود
از روی تختم بلند شدم
به آینه نگاه کردم
دستهای تو لای موهای آشفتهام بود
تو هم دنبال حلقهات میگشتی
بیدارت نکردم
به چشمان خوابت خیره شدم
مثل یک نوزاد در خواب لبخند زدی و من لبخندت را بوسیدم
چشمانت را باز کردی و من دیدم
که هرگز اینگونه زیبا نبودهام
که هرگز اینگونه عاشق نبودهام
مانگ میرزایی
اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشتههاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!