انگار به گونهای از تنهاییِ وجودی دچار شدهام، کنار آدمهام، ولی تنها... خودم را از تمام جهان، جدا احساس میکنم. انگار میان من و جهان و اشیا و آدمها، دیوار کشیدهاند، که میبینمشان، کنارشانم و از آنها دورم و به اندازهی قرنها با آنها فاصله دارم. به این میماند که کودکی از پشت ویترین مغازهای به تماشای عروسکها ایستادهباشد.
که میبیند، مقایسه میکند، دوست دارد، اما لذتی از هیچکدامشان نمیبرد، که به این باور رسیده که وقتی قرار است دست خالی بماند، این ایستادن و تماشا کردنِ بیهوده برایش فایدهای ندارد.
به راستی فایدهاش چیست که آدمی دوستان زیادی داشته باشد اما از درون، عمیقاً احساس پوچی و تنهایی کند؟
که به طنازانهترین شیوهی ممکن، لبخند بزند اما در حقیقت حتی دل و دماغ زندگی کردن و ادامه دادن هم نداشته باشد؟!
این روزها عمیقاً احساس کودک سالها پشت ویترین ایستادهای را دارم که مدتهاست معنای فاصلهی نازک و شیشهای میان خودش و عروسکها را فهمیده و دیگر نه میلی به عروسکها دارد، نه اشتیاقی برای ایستادن...
نرگس صرافیان طوفان
اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشتههاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!