هرچقدر هم که سنت بره بالا، هرچقدر هم درگیر کار و مشغلههای مختلف بشی، هرچقدر ذهنت پر از دغدغههای عجیب غریب بشه و حس کنی کارای خیلی مهمی تو این زندگی داری، باز توی دلت یه نوجوون پر تب و تاب نفس میکشه که درست مثل روزای اول بلوغ دلش یه عشق هیجانی و پرحرارت میخواد.
هرچقدر هم از عشق دور بشی و زبونت بگه اینا بچه بازیه، از سن من گذشته، من کارای مهمتری دارم، باز دلت میخواد بزنی زیر همه چیز و پشت کنی به دنیا و دست یه نفرو بگیری بری زیر بارون باهاش بدویی، ببریش کنار دریا و یهو دوتایی بزنید به دل آب و تو دریا همو بغل کنید و بلند بلند بخندید.
نمیشه آدم دلش عشق نخواد، نمیشه آدم رویا نبافه از قدم زدن با عشق، از سفر رفتن باهاش، از بغلش گرفتن و باهاش رقصیدن و بوسیدنش.
اصلا همون جا که غرق معادلات عجیب و غریب دنیایی و سرت درد گرفته از حساب و کتاب، فقط عشقه که میتونه با یه نگاه و یه لیوان چایی دارچینی تو رو از دست خودت نجات بده.
عشق شاید جدیترین اتفاق این دنیاست که گاهی یادمون میره به دنیا اومدیم که عاشقی کنیم. که عشق راه نجاته. که عشق با تمام زخما و درداش، مسبب واقعیترین لبخندا و عمیقترین حالای خوب و درمون دردای دل گرفته ماست.
مانگ میرزایی
اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشتههاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!