مانگ میرزایی 

اولین پرتوهای نور خورشید
قبل از طلوع آفتاب
وقتی هنوز خوابیم
آرام و بی‌صدا
سر می‌خورد و توی اتاق می‌ریزد
همان طور که عشق
قبل از هویدا شدنش و رسوا کردنت،
وقتی حواست نیست
وقتی خوابی
وقتی هنوز به خودت نیامده‌ای
آرام و بی‌صدا سُر می‌خورد و توی قلبت می‌ریزد

خورشید طلوع می‌کند و به خانه می‌تابد و غروب می‌کند و ماه را به یادگار می‌گذارد
مثل تو که می‌آیی و می‌مانی و چمدان جمع می‌کنی و می‌روی و عکس‌هایت را جا می‌گذاری

کاش معرفت خورشید را داشته باشی
و باز فردا صبح طلوع کنی

چرا که من از انتظار تو
از ترس اینکه مبادا بخوابم و صبحی نیاید،
شب‌ها خوابم نمی‌برد

چشم می‌دوزم به پنجره
به در که باز آرام و بی‌صدا
از راه برسی
مانگ میرزایی

 

اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!