دلبرانه قدم میزدی
در حاشیه تابستانی که از راه رسیده بود
بی من
با هیچکسی که
در عاشقانهترین حالش
به بیتفاوتی من حتی
شبیه نمیشد
و میدانستی
اولین دروغت
لبخندت بود که فکر میکردی
از سرِ خوشبختی است
من معجزه بزرگی بودم
که هر تابستان
اتفاق میافتاد
تو رهگذری که هر پاییز
از کوچه رد میشد
و او که قصه ما را مینوشت
قبل از پاییز
از این کوچه رفته بود
حالا قصه را از اول بخوان
من در سطر آخر
منتظرم تا دوباره عاشقت شوم.
نیلوفر لاری پور
اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشتههاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!