زهرا سرکارراه

 

با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم:
این طور ادامه دادن بی فایده است،
بنشینید سنگ‌هایتان را باهم وابکنید..
حرف بزنید، حرف!
اشک‌هایش را پاک کرد و با لحن مظلومانه ای گفت:
گاهی شرایط از ما یک "ترسوی بزدل" می‌سازد...
می‌دانی
ما باهم تعارف نداریم،
هم من خوب بلدم از زیر زبانش حرف بکشم،
هم او طفره رفتن بلد نیست...
می‌ترسم بنشینیم دوکلام حرف حساب بزنیم،
روراست بگوید "دیگر دوستم ندارد"
زهرا سرکارراه

 

اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!