هیچ چیز قابل کنترل نیست

مانگ میرزایی 

هرچقدر هم وسواس داشته باشی و عادت داشته باشی به برنامه‌ریزی و کنترل کردن شرایط، زندگی بهت یاد میده که هیچ چیز قابل کنترل نیست و نمیشه برای همه چیز از قبل برنامه‌ریزی دقیق کرد و همیشه ممکنه اتفاقایی بیفته که همه چیز به هم بریزه.
هرچقدر زندگیت و کارتو به تعویق بندازی، تا شرایط ایده‌آل بشه فایده نداره و فقط زمانو باختی. چون همیشه بالاخره یه چیزی هست که مطابق میلیت پیش نره و گند بزنه به برنامه‌ریزیات.
زندگی خیلی قلدره و دلش میخواد بهت بگه که هیچیش قابل پیش بینی نیست. دلش میخواد برنامه‌هاتو به هم بریزه تا بهت بگه رئیس منم نه تو! که به این نتیجه برسونتت که شاید اونقدراام قدرت انتخاب و اختیار معنی نداره و همه چیز دست تو نیست.
شرایط زندگی ما و اتفاقاش دست خیلیا هست جز خودمون! هرچقدر هم تو گوشمون بخونن که تو خودتی که مسئول همه چیزی، تو بطن ماجراها میفهمیم که نه بابا! بیشترش دست ما نیست. دست آدمای دیگه، اتفاقای دیگه و حتی شاید تقدیره.
از یه جایی به بعد تصمیم میگیریم دست از کنترل کردن شرایط، برنامه‌ریزیای لحظه‌‌ای و پیش‌بینی روزای بعد برداریم و بپذیریم که همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم.
بعد تمرین میکنیم یاد بگیریم چطور وسط طوفان، وسط باد و بوران، وسط تگرگ و کولاک، وسط سیل و زلزله، زندگیمونو بکنیم و کارامونو پیش ببریم و جوری لبخند بزنیم و به هم عشق بورزیم که انگار همه چی خیلی عادیه.
یه جورایی شاید دربرابر زندگی که میخواد بهمون ثابت کنه رئیسه، میخوایم دهن‌کجی کنیم بگیم ما پوست کلفت‌تر از اونیم که دربرابر ماجراهای پیش‌بینی نشده‌ تسلیم بشیم و دستمونو ببازیم.
مانگ میرزایی

 

اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu

    حکایتِ تلخِ نبودن

    هوشنگ ابتهاج 

    در خلوتِ غم‌آور  قبرستان
    بر جای ایستاده
    لبخند می‌زند

    لبخند در گمان کسان است
    دندان به هم فشرده
    بانگی به درد را
    پشت لبان بسته نهفته‌ست
    در چشم بی‌نگاهش
    خاموشی هزار نگفته‌ست

    وینک ز شوخ‌چشمیِ ایام
    مانده‌ست از عبور کلاغان سال و ماه
    بر گوشهٔ کلاهش
    نقشی به ریشخند!

    روزی
    در سال‌های دور
    او را
    با یاد زندگانی از دست رفته‌ای
    اینجا نشانده‌اند
    اما در این غروب غریبستان
    بشنو ز لحنِ بی‌رمق باد
    هر یادکرد سینه گوری گشودن است

    تندیس
    خود حکایتِ تلخِ نبودن است !...
    هوشنگ ابتهاج

     

    اگر دست به قلم هستید و قصد به اشتراک گذاشتن نوشته‌هاتونُ دارید ما میتونیم کمکتون کنیم. فقط کافیه روی اینجا کلیک کنید!

  • نظرات [ ۰ ]
    • adieu
    من کل آسمان تو را گشتم،
    دیریست، کفتران به تو مشغولند.